چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۸:۲۱
۰ نفر

مریم سمائی: دکتر حسن اعلایی‌نیا یکی از رزمندگان ۸سال دفاع‌مقدس با دریافت ۱۰۰واحد خون ظرف یک‌ماه رکورددار دریافت خون در کشور شده است

حسن اعلایی‌نیا

آن‌روز داغ پرپر شدن رفقايش، داغي تركش نشسته بر كتفش را از يادش برد و زماني كه نارنجك شكمش را از هم دريد به هيچ‌چيز جز رفقاي نشسته درخون فكر نمي‌كرد. دكتر حسن اعلايي‌نيا، يكي از بازماندگان عمليات آزادسازي جاده فاو- ام‌القصر است كه در 15سالگي حين انجام عمليات به‌شدت از ناحيه شكم مجروح شد و ظرف مدت يك‌ماه بيش از 100واحد خون دريافت كرد؛ اين در حالي است كه كل خون بدن انسان تنها 10واحد است.

شدت جراحات دكتر اعلايي‌نيا به‌گونه‌اي بود كه به‌طور همزمان 3واحد خون تازه از 3رگ مجزا به بدن وي تزريق مي‌شد و اين ميزان خون در آن شرايط جنگي جز با بسيج همگاني مردم و اهداي خونشان امكان‌پذير نبود. طبق آمارهاي سازمان انتقال خون، دكتر اعلايي‌نيا با وجود گذشت 30سال از زمان جراحت، هنوز در دريافت واحدهاي خون در كشور ركورددار است.

1-خون مردم در رگ‌هاي من است

وقتي قدم به درمانگاه فرهنگيان مي‌گذاريم نخستين چيزي كه توجهمان را جلب مي‌كند نظم و انضباطي است كه در درمانگاه حكمفرماست. افراد به نوبت با پذيرش درمانگاه صحبت مي‌كنند و به سمت بخشي كه بايد در آنجا تحت درمان قرار بگيرند، مي‌روند.
با هماهنگي مسئول پذيرش به سمت اتاق مديرعامل مي‌رويم. دكتر حسن اعلايي‌نيا كه هم‌اكنون مديرعامل درمانگاه فرهنگيان در يكي از مناطق جنوبي تهران است با خوشرويي در مي‌گشايد و ما شنونده خاطرات او از سال‌هاي جنگ و زمان مجروحيت مي‌شويم.
اعلايي‌نيا متولد سال 1348و اهل تهران است. در ابتداي صحبت‌هايش با تبسمي بر لب مي‌گويد خون مردم در رگ‌هاي من است و من با خون مردم زنده هستم، اگر خون آنها نبود من هم نبودم. كم‌كم وارد فضاي مصاحبه مي‌شويم و از او مي‌خواهيم درباره دوران كودكي‌اش برايمان بگويد.

او هم در تشريح اين دوران مي‌گويد: «دوران كودكي‌ام همزمان با روزهاي پرشور انقلاب بود. من سال 57كلاس سوم دبستان بودم و با وجود سن كم به همراه خانواده يا با بچه‌هاي مدرسه در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كردم. در مدرسه هم با همكلاسي‌هايم فعاليت‌هايي داشتيم مثلا اعلاميه‌هاي امام(ره) را رد و بدل مي‌كرديم و به شعارنويسي و ديوارنويسي مي‌پرداختيم. يادم است در سال 58 مدارس اقدام به برپايي نماز جماعت كردند.

يك روز مسئول امور تربيتي از من و يكي از همكلاسي‌هايم كه هر دو دعاخوان سر صف بوديم خواست براي اينكه پيش‌نماز بچه‌ها باشيم يك نماز دو ركعتي با صداي بلند بخوانيم تا بهترين نماز را انتخاب كند. خيلي هيجان داشتم براي اينكه بتوانم پيش‌نماز بشوم. هر دو نماز را خوانديم و مسئول امورتربيتي مرا براي پيش‌نمازي مدرسه انتخاب كرد. اين موضوع هميشه در ذهنم هست و يادآوري اين خاطره مرا به وجد مي‌آورد، اصلا كل دوران انقلاب براي من خاطره‌انگيز و شيرين است.» اعلايي‌نيا فرزند ششم خانواده‌اي مذهبي و معتقد است. او درباره نقش خانواده در تربيت فرزند مي‌گويد:

« به‌طور حتم نقش خانواده نقش بسيار مهمي در تربيت فرزند است، خوشبختانه من در خانواده‌اي بزرگ شدم كه تمام مسائل اخلاقي و ديني در آن رعايت مي‌شد به همين دليل از دوران كودكي به تبعيت از خانواده نماز اول وقت مي‌خواندم و در برنامه‌هاي مسجد و حسينيه شركت مي‌كردم، به‌نظر من تمامي عوامل از جمله نقش پدر و مادر، محيط پيراموني، دوستان، خواهرها و برادرها و... موجب شد كه من مسير درستي را براي زندگي انتخاب كنم.»

2-خاطره اولين حضور

خاطرات دكتر به دوران جنگ كه مي‌رسد برق خاصي در چشمانش پيدا مي‌شود. دوران جنگ برايش دوران بالندگي بوده است؛ دوراني كه بهترين دوستان و رفقايش را در آن پيدا كرده و در رسيدن به معنويت با آنها رقابت داشته است.او در بيان خاطراتش مي‌گويد: سال 59كه جنگ شروع شد من كلاس اول راهنمايي بودم. يادم است در تمام محله‌ها به‌خصوص جنوب شهر بسيج عمومي شكل گرفته بود و مردم براي رفتن به جبهه‌هاي جنگ به اين پايگاه‌ها مراجعه مي‌كردند.

من هم با وجود سن كم، شور و اشتياق عجيبي در رفتن به جبهه در سرم بود اما نه سن و سالم اجازه حضور در جبهه مي‌داد و نه مي‌توانستم رضايت پدر و مادرم را جلب كنم تا اينكه از طرف مدرسه اعلام كردند كه قرار است براي ايام عيد شاگرد اول‌هاي مدارس را براي بازديد از مناطق جنگي به جنوب ببرند، من هم كه شاگرد اول مدرسه بودم با شنيدن اين موضوع سر از پا نمي‌شناختم و پيش خودم فكر مي‌كردم كه به‌عنوان بازديد به مناطق جنگي مي‌روم و با التماس و خواهش و تمنا آنجا مي‌مانم غافل از آنكه جبهه حساب و كتاب دارد و نمي‌شود همين‌طوري آنجا ماندگار شد. خلاصه با هزار خواهش و تمنا، گريه و زاري و حتي اعتصاب غذا توانستم در يك ساعت قبل از حركت اتوبوس‌ها رضايت را از پدر و مادرم بگيرم و به سمت جبهه جنگ بروم.

ديدن مناطق جنگي براي ما كه فكر جنگيدن در سر داشتيم واقعا جالب و هيجان‌انگيز بود، هيچ وقت آن لحظه‌اي را كه براي نخستين بار حاج همت را از نزديك ديدم از ياد نمي‌برم، شهيد همت با يك موتورسيكلت به تنهايي و بدون هيچ محافظي به محلي كه ما دانش‌آموزان اجتماع كرده بوديم آمده بود تا برايمان سخنراني كند. آنقدر ساده و بي‌آلايش بود كه خيلي زود مجذوبش شديم.
خلاصه چند روزي در مناطق جنگي بوديم و از قسمت‌هاي مختلف بازديد مي‌كرديم تا اينكه با گريه و زاري ما را كه سنمان به جنگ نمي‌خورد به تهران برگرداندند.

من كه عاشق رفتن به جبهه بودم با اين سفر مصرتر شدم و تمام سعي‌ام را مي‌كردم كه هر چه زودتر آموزش‌هاي لازم را ببينم و اعزام شوم، چند باري هم به پايگاه رفته بودم اما هر بار كه شناسنامه‌ام را مي‌ديدند مرا برمي‌گرداندند و مي‌گفتند هر وقت 16ساله شدي با رضايت والدينت بيا. روزها گذشت و من در بسيج دانش‌آموزي ثبت‌نام كردم و در يكي از پادگان‌ها آموزش عمومي را ظرف يك هفته ديدم. در بسيج مسجد هم ثبت‌نام كرده بودم و يكسري آموزش‌هاي ابتدايي نيز در آنجا ديدم، بالاخره با دستكاري در فتوكپي شناسنامه و تبديل سال 48به 47راهي جبهه‌هاي حق عليه باطل شدم و چون آموزش كافي نديده بودم مرا به قسمت انتظامات فرستادند.

3-ورود به كودكستان گلستاني

در اولين دوره آموزش‌هاي تخصصي به ما داده شد و من به‌عنوان تخريبچي وارد لشكر 27محمدرسول‌الله(ص)، گردان حمزه و دسته يك شدم كه به دسته كودكستان گلستاني شهرت يافت. در اين دسته افراد كم سن و سال حضور داشتند كه سرپرستشان شهيد محسن گلستاني بود و همين موضوع موجب شد كه به كودكستان گلستاني معروف شود. به‌طور قطع يكي از كساني كه تأثير زيادي در مسير زندگي من داشت شهيد گلستاني بود. او رابطه بسيار صميمانه‌اي با بچه‌ها داشت و مثل يك برادر بزرگ‌تر مراقب همه بود. طريقه آشنايي من با اين شهيد هم جالب بود، من پيش از اينكه به دسته يك بروم زماني كه براي نماز به حسينيه حاج همت مي‌رفتم هميشه بوي خوشي به مشامم مي‌رسيد كه دوست داشتم بدانم عطر چه‌كسي است تا اينكه به دسته يك وارد شدم و صاحب عطر خوش را شناختم، شهيد محسن گلستاني همان كسي بود كه تعقيبات نماز را با صوتي زيبا مي‌خواند و هميشه رايحه خوش عطرش به مشام مي‌رسيد.

خاطرات زيادي با بچه‌هاي دسته يك دارم و شيرين‌ترين خاطرات زندگي‌ام مربوط به همين دوران مي‌شود. ما در اين دسته آنقدر با هم صميمي شده بوديم كه حتي از برادر به هم نزديك‌تر بوديم. در دسته يك هم درس مي‌خوانديم، هم عبادت مي‌كرديم، هم كار مي‌كرديم و هم آموزش نظامي مي‌ديديم. يادم است يك‌بار يكي از بچه‌ها مرا به پشت سنگرها برد و من در آنجا ديدم كه قبرهايي در شيارها كنده شده و بچه‌ها يكي يكي به درون قبر‌ها مي‌روند و مناجات مي‌كنند. آنقدر حس معنوي در آن محيط زياد بود كه من مدام خودم را ملامت مي‌كردم كه من عقب‌تر از بچه‌ها هستم و بايد سعي كنم به آنها برسم. همين مناجات‌ها و دعاهاي شبانه و رفتن به درون قبرها بود كه موجب مي‌شد بچه‌ها ذره‌اي ترس از عمليات و مردن نداشته باشند و منتهاي آرزويشان شهادت باشد.هنوز هم از يادآوري خاطرات آن روزها تنم مي‌لرزد و با خودم مي‌گويم اين بچه‌ها هر‌كدام اسوه شجاعت و مردانگي بودند.

4-تنها بازمانده

در عمليات والفجر 8به جرأت مي‌توانم بگويم كه ذره‌اي ترس در وجود هيچ‌يك از بچه‌ها نبود. بچه‌ها آنقدر از نظر معنوي قوي بودند كه مي‌توانستند يك تنه در مقابل دشمني كه سرتاپايش به آخرين تجهيزات جنگي مجهز بود بايستند.زماني كه اعلام كردند كه براي انجام عمليات بايد از كرخه خارج شويم خيلي خوشحال شديم، ما قرار بود براي نخستين بار در عمليات شركت كنيم.

براي لو نرفتن عمليات، ماشين‌هاي حمل گوشت براي تحويل بارهاي رزمنده‌ها به محل آمده بود و قرار بود ما هم با اتوبوس‌هايي كه پلاكارد بازديد از مناطق جنگي را داشت به محل عمليات برويم بنابراين با لباس‌هاي شخصي سوار اتوبوس شديم و به قرارگاه تاكتيكي كارون رفتيم. 2هفته‌اي آنجا بوديم و بعد با خودروهاي حامل كمك‌هاي اهدايي مردم به سوله‌هاي اروندرود رفتيم و در 22بهمن وارد منطقه عمليات فاو شديم.

در 23بهمن پس از خواندن نماز مغرب و عشاء دستور حركت صادر شد و ما حدود ساعت 10شب بود كه به نزديكي سيم خاردارهاي عراقي‌ها رسيديم. در اينجا بود كه بچه‌ها شروع به خداحافظي و طلب حلاليت از يكديگر كردند و با چهره‌هاي شاداب وارد منطقه عملياتي شدند.هنوز هم معتقدم كه رزمنده‌هايي كه قرار بود آن شب شهيد شوند از چهره‌هاي شادانشان معلوم بود.

ساعت حدود ده و ربع شب بود كه آرپي‌جي‌ها را زدند و ما هم‌الله‌اكبرگويان به جاده ريختيم. درگيري بسيار شديدي بود. سمت راست جاده حدود 150تانك وجود داشت كه بي‌محابا آتش بر سر بچه‌ها مي‌ريختند اما ذره‌اي ترس نه در وجود من و نه در وجود هيچ‌يك از بچه‌ها نبود.

كمي كه جلو رفتيم من ديدم سمت راست جاده يك سنگري هست كه مدام بچه‌ها را به رگبار مي‌بندد بنابراين نارنجكي به سمت سنگر پرتاب كردم و بعد هم با 3رزمنده ديگر كه همگي با هم بوديم سنگر را به رگبار بستيم. در همان لحظه بود كه احساس كردم پشتم مي‌سوزد، نگاه كردم و ديدم كتفم زخمي شده، شهيد شيرازي كنار من آمد و گفت نگران نباش الان زخمت را مي‌بندم، همانطور كه پشتم را گرفته بود و مي‌خواست ببندد نارنجكي به ميان ما آمد و منفجر شد. يكي از تركش‌هاي نارنجك به زير قلب شهيد شيرازي اصابت كرد و او درحالي‌كه با دستش از من خداحافظي مي‌كرد به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

يكي ديگر از بچه‌ها نيز چند دقيقه بعد شهيد شد. حسن رضي و من به‌شدت مجروح شديم، رضي پهلوهايش پر از تركش شده بود و من هم از ناحيه شكم به‌شدت مجروح شده بودم، در حالت خواب و بيدار بودم و مي‌شنيدم كه رضي كمك مي‌خواهد و درد دارد اما كاري از دستم ساخته نبود. از آن 4نفري كه همراه هم بوديم تنها من زنده ماندم و حسن رضي هم به درجه شهادت نايل آمد.
تلخ‌ترين خاطره زندگي من مربوط به شب عمليات والفجر 8است كه در آن 14نفر از صميمي‌ترين دوستانم را ظرف يك ربع از دست دادم، اگرچه از جهتي خوشحالم كه دوستانم به آرزويشان رسيدند اما از اين جهت كه من از ديدارشان محروم شدم به‌شدت ناراحتم و اين قضيه هنوز هم مرا اذيت مي‌كند.

5-بسيج مردم براي اهداي خون

بين هوشياري و بي‌هوشي بودم كه گروهان 2وارد عمل شد و اقدام به عقب بردن مجروحان كرد، هنوز فرياد كسي كه از من مي‌خواست براي از هوش نرفتن «وجعلنا» بخوانم در گوشم هست. به‌سوله امداد كه رسيدم يكي از رزمنده‌ها كه تركش به زانويش اصابت كرده بود و درد بسياري داشت درد خودش را از ياد برد و امدادگر را بالاي سر من آورد، امدادگر با ديدن وضعيت من گفت براي او نمي‌توانيم كاري انجام دهيم بايد اعزام شود.

باند و پارچه‌هايي كه روي شكم من قرار داده بودند جلوي خونريزي را نمي‌گرفت و كسي به زنده ماندن من اميدي نداشت با اين حال مرا با آمبولانس از منطقه خارج كردند. ديگر چيز زيادي يادم نيست تا زماني كه چشم‌هايم را باز كردم و ديدم در هواپيما هستم و هواپيما مي‌خواهد در فرودگاه مشهد فرود بيايد آن زمان بود كه فهميدم 48ساعت است كه بي‌هوشم.

يك هفته‌اي در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري بودم و خوردن هر ماده غذايي برايم ممنوع بود با اين حال به قدري تشنه بودم كه گاهي سرم را دور از چشم پرستاران در دهان خود مي‌گذاشتم. يك هفته‌اي در بيمارستان بستري بودم كه خانواده از مجروحيت من مطلع شد و براي انتقالم به تهران اقدام كرد، با وجود امتناع پزشكان از انتقال من به تهران، دوخواهرم كه از پرستاران تهران بودند برگه ترخيص را گرفتند و مراحل انتقال را انجام دادند.

من به بيمارستاني كه خواهرانم در آنجا بودند و من هم طرح كادم را در آنجا گذرانده بودم منتقل شدم، در اين بيمارستان تمامي پرسنل مرا به‌خاطر قد و قواره ريزه‌اي كه داشتم دكتر كوچولو صدا مي‌كردند. خلاصه زماني كه پزشكان مرا ديدند به خواهرهايم گفته بودند كه نمي‌توانيم برايش كاري انجام دهيم، بخيه‌هايش عفونت كرده و به‌زودي خونريزي شديدي مي‌كند كه موجب مرگش مي‌شود. خانواده‌ام پس از جواب كردن پزشكان به‌شدت گريه مي‌كردند اما من با روحيه عجيبي كه داشتم مي‌گفتم من به‌زودي خوب مي‌شوم و دوباره به جبهه برمي‌گردم.

بالاخره روزي كه پزشكان پيش‌بيني كرده بودند فرا رسيد و من خونريزي شديدي كردم به‌طوري كه 10واحد خون تازه در همان زمان به من تزريق كردند، قطع اميد پزشكان موجب شد كه فكر رفتن به خارج از كشور به سر خانواده بيفتد و آنها مراحل نقل و انتقال مرا مهيا كنند اما 4، 5ساعت قبل از اعزام، مجددا خونريزي شديدي داشتم كه در اين مرحله هم 20واحد خون به من تزريق شد و موضوع انتقال من به خارج از كشور منتفي شد چرا كه پزشكان گفته بودند كه در هواپيما تمام مي‌كند و بايد فقط برايش دعا كرد.

خلاصه چندبار ديگر هم به همين شكل خونريزي كردم و هر بار 10، 15واحد خوني دريافت مي‌كردم.تا اينكه در آخرين باري كه خونريزي داشتم ظرف مدت 24ساعت بيش از 40واحد خون به من تزريق شد. دكترها زماني كه شدت خونريزي را ديدند اعلام كردند كه بايد فورا به او واحدهاي خون تازه تزريق كنيم، همين موضوع موجب شد كه يكي از بستگان ما كه در صدا و سيما كار مي‌كرد در يكي از برنامه‌هاي زنده راديويي از مردمي كه خون ب مثبت دارند بخواهد براي نجات يك رزمنده 16ساله به بيمارستان بيايند و خون اهدا كنند.

پس از اين فراخوان جمعيت به‌قدري در جلوي بيمارستان براي اهداي خون تجمع كرده بود كه همه شگفت‌زده شده بودند. ملت ما، ملت بسيار فهيمي است و در هر كجا كه احساس خطر كند در صحنه حاضر مي‌شود آن روز بيش از 400، 500نفر از هر قشري با هر ديدگاهي براي اهداي خون به بيمارستان آمدند كه 40واحد از آن بسته‌ها به بدن من تزريق شد. بعد از اين موضوع كم كم شرايط من رو به بهبودي رفت.

  • تو بايد مي‌آمدي اما...

يك شب در عالم‌ رؤيا، شهيد محسن گلستاني، مسئول دسته يك و بچه‌هاي همرزم به خوابم آمدند، وقتي او و بچه‌ها را ديدم مثل ابر بهار گريه مي‌كردم و به شهيدگلستاني مي‌گفتم مگر قرار نبود همه با هم باشيم پس چرا مرا نبرديد؟ شهيد به عادت هميشگي‌اش دستش را دور گردن من انداخت و با خوشرويي گفت تو هم بايد مي‌آمدي اما مصلحت در اين بود كه بماني. عمليات والفجر 8آخرين حضور من در جبهه‌هاي جنگ نبود و من چند‌ماه بعد از بهبودي‌ام دوباره به جبهه بازگشتم و در همان گردان حمزه خدمت كردم. در دوران جنگ همچنان درس‌هايم را با جديت مي‌خواندم جنگ كه تمام شد چند واحد بايد پاس مي‌كردم تا ديپلم بگيرم.

يادم است پس از جنگ يكي از مسئولان گردان به ما گفت شما كه ادعا مي‌كنيد بسيجي هستيد و بچه‌هاي جبهه و جنگيد الان كه جنگ تمام‌شده بايد درس بخوانيد، الان زماني است كه مملكت ما به دكتر و مهندس نياز دارد. پس از جنگ من تصميم گرفتم كه درسم را با جديت بيشتري بخوانم البته به‌دليل موج انفجار تانك و ايجاد لخته‌هاي كوچك خوني در بافت‌هاي مغزي‌ام و داروهايي كه بايد مصرف مي‌كردم حافظه‌ام تا سال‌ها به خوبي كار نمي‌كرد و اين موضوع درس خواندنم را مشكل كرده بود اما من با همين حافظه دوره پزشكي را با كسب رتبه دانشجوي ممتاز كشوري شدن به پايان رساندم.

دكتر اعلايي‌نيا كه در حال حاضر پزشك عمومي در يكي از درمانگاه‌هاي در جنوب شهر تهران است در سال 74ازدواج كرده و 2فرزند پسر دارد كه يكي از فرزندانش دانشجوي رشته مهندسي عمران و ديگري محصل است. اعلايي‌نيا در مورد شرايط زندگي مي‌گويد: با وجود تمام تلخي‌هايي كه پشت سر گذاشتيم و البته هنوز هم گاهي مجروحيت‌ها گريبانگيرمان مي‌شود خدا را شكر مي‌كنيم كه توانستيم در جبهه نابرابر پيروز شويم و به نوعي به‌خودشناسي برسيم.

کد خبر 298293

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha